روزنامه در دست پسر می لرزید. به وسط روزنامه و آگهی ترحیم زل زده بود و مثل سنگ خشک شده بود. با یادآوری چهره ی آفتاب سوخته ی «آقا جون»، مانند پرنده ی خفته ای که ناگاه پرگشوده باشد، اندوه تمام سینه اش را فرا گرفت.
قفسه ی سینه اش آنقدر سفت شده بود که نمی توانست درست نفس بکشد و وقتی همکارش صدایش کرد و از شوک بیرون آمد، فقط توانست زیر لب بگوید: «طفلک مادرم!»
در ذهنش گذشت که مادرش تنهای تنهاست. نه فرزندی که زیر پر و بالش را بگیرد نه خویشاوندی که کمکش باشد، نه خواهر و برادری که به آنها تکیه کند. ناخودآگاه تلفن را برداشت و شماره ای که بارها به آن خیره شد بود، گرفت. صدای سرحال و همیشگی مادرش، او را سر جایش خشک کرد.
با صدایی که از ته چاه در می آمد، بدون آنکه سلام مادرش را جواب بدهد، گفت: «آقا جون... آگهی...»
خنده ی ریز مادر و فریادش پسر را لال کرد. با لهجه ی اصفهانی داد می زد: «جعفر تویی؟! حَجی (حاجی)! حَجی! بیا پسرِدِ (پسرته)! دارِد می گه آگهی!»
صدای آقا جون از آن سوی خط آمد: «حدمِن (حتماً) باید خبر مرگمونِ می دید؟! ای اولاد! ای اولاد!»
بغض پسر از شنیدن صدای پدر ترکید و صدای هق هق اش در حرفهای مادر گم شد: «دلمون تنگ شده بود، کلکت زدیم!»
قفسه ی سینه اش آنقدر سفت شده بود که نمی توانست درست نفس بکشد و وقتی همکارش صدایش کرد و از شوک بیرون آمد، فقط توانست زیر لب بگوید: «طفلک مادرم!»
در ذهنش گذشت که مادرش تنهای تنهاست. نه فرزندی که زیر پر و بالش را بگیرد نه خویشاوندی که کمکش باشد، نه خواهر و برادری که به آنها تکیه کند. ناخودآگاه تلفن را برداشت و شماره ای که بارها به آن خیره شد بود، گرفت. صدای سرحال و همیشگی مادرش، او را سر جایش خشک کرد.
با صدایی که از ته چاه در می آمد، بدون آنکه سلام مادرش را جواب بدهد، گفت: «آقا جون... آگهی...»
خنده ی ریز مادر و فریادش پسر را لال کرد. با لهجه ی اصفهانی داد می زد: «جعفر تویی؟! حَجی (حاجی)! حَجی! بیا پسرِدِ (پسرته)! دارِد می گه آگهی!»
صدای آقا جون از آن سوی خط آمد: «حدمِن (حتماً) باید خبر مرگمونِ می دید؟! ای اولاد! ای اولاد!»
بغض پسر از شنیدن صدای پدر ترکید و صدای هق هق اش در حرفهای مادر گم شد: «دلمون تنگ شده بود، کلکت زدیم!»
نظرات شما عزیزان: